اولین شنیدن صدای قلب
خاطره
عزیزم دیروز 11 مهر پنج شنبه بود من و بابایی رفتیم آرایشگاه خیابان دانشگاه بابا می خواست موهاش رو کوتاه کنه تا بعدش با هم پیاده روی کنیم من هم تو سلمونی نشستم کنار سلمونی یک قنادی هست من به بابا گفتم چقدر بوی شیرینی میاد بابا گفت برات میخرم حدودا دو دقیقه بعد یک آقایی کیک یزدی داغ آورد خیرات کرد جلوی من که گرفت گفت شما دو تا بردارید من هم تعارف کردم یک دونه بیشتر بر نداشتم وقتی رفت کلی تعجب کردیم ولی خیلی حال کردیم وبرامون خاطره شد.
خاطره
مامانی 10 مهر بعداز ظهر که بابایی از کلاس اومد با هم رفتیم پاساج فردوسی اونجا لوازم نوزاد داره من وبابایی کلی ذوق کردیم بدون که به فکرت هستیم عزیزم دوست داریم.
حرف این روزها
عزیز خاله این روزها من و مامانت که همدیگه رو میبینیم، حرفمون اینه که چی برات بخریم و چه کار کنیم، البته چون هنوز معلوم نیست که تو جیگر من دختری یا پسر نمیتونیم برات چیزی بخریم.مامان و بابات یه سرهمی خوشگل برات خریده بودند که همهمان کلی ذوق کردیم.
الهی من بخورمت به مامانت گفتم که من میچلونمت و کسی هم حق نداره به من چیزی بگه آخه تو جیر میخوای منو خاله کنی و من خیلی خوشحالم.
دیروز خونۀ مامانجون بودیم، حال مادربرزگ بابات بد بود و بابات رفته بود خونۀ ایشون. من و زندایی ناهیدت و مامانت کلی حرف زدیم و خندیدیم. دوست دارم زودتر ببینمت، اگر چه هنوز خیلی مونده. دوستت دارم عزیزم.
اولین نارنگی نوبرانه
مامانی امروز 31 شهریوره تابستون تموم میشه واول پاییزه من امروز اولین نارنگی پاییزی رو نوبر کردم . امروز بابایی میگفت شکمم کمی بزرگ شده شما الان باید 17 سانتیمتر طول و180 گرم وزنت باشه من وبابا دوست داریم عزیزم.